11 شهریور 1387
امروز صبح، دسته کلیدم را از کیفم در آوردم که درب خونه را باز کنم؛ چشمم به یک کلید در همین دسته افتاد. هر چی فکر کردم که این کلید متعلق به چه قفلی یه به خاطر نیاوردم! بعد نمی دونستم برای این فراموشی ـ که نمی تونم تشخیص بدم یک کلید توی یه دسته کلید چهار تایی به کجا تعلق داره و حتما هم کلید مهمی یه ـ ناراحت باشم یا خوشحال؟! ناراحت از این بابت که یه کمی (آره فقط یه کم) برای سن من زوده این همه فراموشکاری! و خوشحال بابت اینکه مدتها بود آرزو داشتم حافظه ام پاک (Restart) بشه! این خواسته دقیقا پارسال توی چنین روزهایی شدت گرفته بود. دو ماه (مرداد و شهریور) سال گذشته بدترین روزهای زندگیم را گذروندم. روزهای راکد و بیهوده! روزهایی که عملا هیچ کاری نمی کردم. نه تنها زندگی نمی کردم بلکه بعضی اوقات یادم می رفت که هنوز زنده ام!
توی زندگیم خیلی وقتها احساس کردم توی آسمون روی ابرها راه می رم. برخی اوقات هم احساس می کردم روی زمینم. اما اون دو ماه کذایی احساس می کردم همین که پاهام را می گذاشتم روی زمین تا زانوهام فرو می رفت توی زمین!!! احساس خیلی وحشتناکی بود.
بالاخره اون روزهای درماندگی هم گذشت و جالبیش این بود که هیچ کس حتی نزدیکترین دوستم در اون دوران متوجه نشد من چه بحران عظیمی را از سر گذروندم. شاید همه حق داشتند! شاید اگه منم هر روز صدای بلند خنده های بی دغدغه و شوخی های پی در پی کسی را می شنیدم یک لحظه هم این فکر به ذهنم خطور نمی کرد که اون شخص می تونه آدم در هم شکسته ای باشه!
به هر حال اونقدر درد ضربه هایی که بهم وارد شده بود شدت گرفت که مجبور شدم دست از نقش بازی کردن بردارم و برگشتم به تنهایی و خلوتم برای بازسازی زندگی ای که ویرانش کرده بودم!
یکسال از اون روزا می گذره؛ روزایی که از تجربه کردنشون ناراضی و شاکی نیستم؛ و الان تصویرشون برام فقط مثل یه خوابه مربوط به سالهای خیلی خیلی دور.
زندگیم در این مدت خیلی تغییر کرده. مسئله ی جالبی که این وسط وجود داره نظمی ست که به تازگی کشفش کردم! و جالبتر اینه که احساس می کنم خودم هم آدمک عجیب و غریبی شده ام! عادتهای آزار دهنده ام (شب زنده داری، تلفن، وبگردی) همچنان تعطیله!
زندگیم شده: صبح زود، درخت، پل خواجو، رودخونه، سلام، آسمون، لبخند، گیاهخواری، کار، کتاب، نقاشی و رنگ.
این روزها گاهی که اتفاقی از جلوی آینه رد می شم و چشمم میافته به خانوم کوچولوی زیبایی که توی آینه بهم زل زده، از دیدنش لذت می برم و سر ذوق میام.
پ.ن : آدمک شیطون درونم می گه: کلیدی که نمی دونی مال کجاست به چه درد میخوره؟ بندازش دور!
اما آدمک بالغ می گه: کلید را نگه دار حتما قفلی هست که فقط با این کلید باز می شه!
سلام دوست من !
چقدر دلم تنگ شده بود ! خیلی وقته که وبگردی م نزدیک به صفر شده !
زندگی پره از دوره های افسردگی که حتی نزدکترین کسان آدم هم متوجه نمی شن و شاید این نشون می ده که این افسردگی قسمتی از وجود رازگونه مونه !و شاید همین رازگونه بودن ، زایای این افسردگیه !
حسی که این روزا با تمام وجودم حسش می کنم !
محدثه ی عزیزم منم خیلی دلم برات تنگه!
امیدوارم تو هم این مرحله را به سلامت بگذرونی بزودی!
جالبیش به اینه که آدم تو سختترین شرایط زندگیش هم تنهاست و هم رمقی برای گفتن نداره.
هم رمقش را نداری؛ هم میدونی گفتنش دردی را دوا نمی کنه اینه که...
به نظر تو آیا واسه هر قفلی کلیدی پیدا می شه؟
وقتی قفلی هست یعنی حتما کلیدی وجود داره!
چه جالب
خوبه
سر بزن
اسمت عوض شده؟
یا تو یکی دیگه هستی اما آدرس وبلاگ امیر را گذاشتی؟!!!
سلام گلی
خوشحالم که برگشتی! شاد باشی.
منم خوشحالم. خوش باشی و یگانه.
سلام
خوبی،این نوشتت به نظر من فوق العاده است من خیلی دوستش دارم.