هذیان سرایی

* سه روزه توی تب می سوزم. سحر امروز مرگ را در یک قدمی ام دیدم و دوباره یادم اومد که چقدر در برابر زندگی و مرگ ناتوانم. من حتی نمی تونم دمای بدنم را به تعادل برسونم یا سرگیجه و حالت تهوع ام را کنترل کنم! اونوقت می خوام آینده را پیش بینی کنم و همه چیز را تحت کنترل و اختیار خودم در بیارم! واقعا خنده داره و می دونی خنده دارتر اینه که تمام مدتی که در حالت خواب و بیدارم، تصاویر هذیاناتم را به صورت طراحی و انیمیشن می بینم!!!


* بعد از مدتها که هیچ وبلاگی را نمی خوندم، امشب به وبلاگ یکی از دوستان قدیمی سر زدم و اونجا با خبر فوت یک دوست وبلاگی دیگر که بسیار برام عزیز بود (هر چند همه تون برام فوق العاده عزیز هستید) و نوشته هاش را خیلی دوست داشتم مواجه شدم. چند ثانیه فقط به مونیتور زل زدم مطلب را دوباره خوندم اما متوجه اش نشدم... یکدفعه خاطرات بهم هجوم آوردند... مخصوصا که نوشته شده بود "...عصر دوشنبه تصادف کرده..." یادم اومد اولین باری که خبر فوت یه دوست وبلاگی را در دنیای مجازی خوندم تیرماه 1386 بود... ساعت 3 صبح روز جمعه بود که از تهران رسیده بودم خونه و شب ساعت 10 دوباره بر می گشتم تهران. از خستگی و مشغولیات ذهنی خوابم نمی برد. اومدم سراغ وبلاگم که اون کامنت کذایی با مضمون خبر تصادف و فوت دوستم در عصر دوشنبه را توش خوندم... با پیگیری ماجرا حدود ساعت 5 صبح موفق شدم با شخص متوفی! صحبت کنم... بعدها در بین صحبت هاش متوجه شدم دوستان مجازی را با شایعه ی مرگش یک هفته گذاشته بوده سرکار و خودش با این قضیه فوق العاده تفریح می کرده و...

هر چند اون ماجرا یک شوخی احمقانه بود اما من نتونستم شوکی که از این طریق بهم وارد شد را فراموش کنم...


* و باز یک عصر دوشنبه... اونم توی یک تصادف... 

و باز امشب دعا می کنم که این خبر هم دروغی بیش نباشه... 

یادته توی آخرین کامنتی که برام گذاشتی چی نوشته بودی؟! نوشته بودی "زود برگردی دخترک، زود زود" حالا برگشتم هر چند اینطور که معلومه خیلی دیر شده... تقریبا سه ماه از انتشار خبر رفتنت می گذره... می دونی حسرت گفتن خیلی از حرفام به دلم موند؟! هنوزم نمی دونم باید باور کنم یا نکنم... هر چند مرگ قانون زندگی یه!


* احساس می کنم دوباره تب و هذیان اومده سراغم. اما فردا روز دیگری ست و شاید روز بهتری.


فردا نوشت : از دست خودم عصبانی ام چون مواقعی مثل دیشب که خیلی ناخوشم، احساسم را اینجا می نویسم اما مواقعی که خیلی خوشحالم هیچی نمی نویسم!

نظرات 7 + ارسال نظر
یه دوست شنبه 2 خرداد 1388 ساعت 01:45 ق.ظ

سلام.
بلاگ زیبایی دارید. اینجا هم سر بزنید دوستان خوبی پیدا میکنین. www.taktazchat.com
به امید دیدار

!!!

ایمان شنبه 2 خرداد 1388 ساعت 04:06 ب.ظ http://www.imanazadi.blogfa.com

امیدوارم تبت هرچی زودتر پاین- همون اصفهانی ی پایین -بیاد!

منم امیدوارم!

نوید شنبه 2 خرداد 1388 ساعت 08:18 ب.ظ http://bottles.blogsky.com

سلام. اومدم ولی فکر نکنم بتونم کامنت بذارم. چیزکی نوشتم که چیزکی نوشته باشم. بعدتر می آم.

همین که هستی خوشحالم می کنه.

سینتیا یکشنبه 3 خرداد 1388 ساعت 01:01 ب.ظ http://khalvatam.wordpress.com

خوشحالم که برگشتی. عیبی نداره حتی اگه از غم هات و ناراحتی هات بنویسی. بازم آدم از اوضاع و احوال یه دوست مجازی با خبر می شه. اون خبر هم درسته و بازگشتی نیست! متاسفم!

منم خوشحالم که اینجام دوباره!
بعضی اوقات احساسم از کنترلم خارج می شه!
منم از اینکه هیچ وقت بازگشتی نیست متاسفم!

جواد رهبر دوشنبه 4 خرداد 1388 ساعت 09:37 ب.ظ http://barrylyndon.blogfa.com

سلام. خوشحالم که برگشتی. ایشالا می ری اون نمایشگاه عالی و شدیدا روبه راه می شی.

منم خوشحالم و امیدوارم هم برای دیدن نمایشگاه و هم برای رو به راهی!

نوید سه‌شنبه 5 خرداد 1388 ساعت 06:55 ق.ظ http://bottles.blogsky.com

جدی تب داشتی یا نوشته ست؟ تو دنیای مجازی دماسنج کار نمی کنه.
خودت می گفتی این نیز بگذرد. مگه نه؟

تب داشتم؟! چه عرض کنم؟ هنوزم تب دارم یک هفته است این ویروس لعنتی منا رها نمی کنه. توی بدنم جا خشک کرده!
آره اینم می گذره... ممنون که یادآوری کردی.

مهشاد سه‌شنبه 5 خرداد 1388 ساعت 12:52 ب.ظ

اووه...خب من هم امیدوارم که دروغ باشد...گرچه شوخی ش هم قشنگ نیست...
بهتری الان؟

متاسفانه اینطور که معلومه این خبر دروغ نیست...
ممنون مهشاد عزیزم خیلی بهترم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد